سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  بهار 1384 - برای دل سنگی تو
محبوب ترینِ مؤمنان نزد خداوند متعال، کسی است که در راه فرمانبری خدا بکوشد، خیرخواه امّت پیامبرش باشد، در عیب هایش بیندیشد و آگاه گردد، خِرد ورزد و عمل کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
منوی اصلی

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

لوگوی وبلاگ
بهار 1384 - برای دل سنگی تو
بایگانی
دلتنگی
بهار 1384
زمستان 1383
موضوعات

لینک دوستان

لوگوی دوستان



جستجوی وبلاگ
 :جستجو

با سرعتی بی نظیر و باور نکردنی و اعجاب انگیز متن یادداشتهارا کاوایش کنید!

موسیقی وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
ارسال پیغام خصوصی
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
29902
بازدیدهای امروز وبلاگ
4
آمار بازدیدکنندگان

[گرفتن کد آمار وبلاگ ]

پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل سه شنبه 84 اردیبهشت 6  ساعت 8:9 عصر

با کوچه آواز رفتن نیست

 فانوس رفاقت روشن نیست

 نترس از هجوم حضورم

 چیزی جز تنهایی با من نیست

 

 وقتی تو نباشی من به  من  مشکوکم

 به هر گل ...  به هر  سایه روشن  مشکوکم

 مشکوکم به اشک کبوتر ... مشکوکم

 به شعله ... به پروانه حتی مشکوکم

 

 ترسم نیست بی تردید از جاده ... از سایه

 تاریک تاریکم ... من از من می ترسم

 من از سایه های شب بی رفیقی

 من از نارفیقانه بودن می ترسم ...

 مشکوکم به اشک کبوتر ... مشکوکم

 مشکوکم به خواب خاکستر ... مشکوکم

 

 با کوچه آواز رفتن نیست

 فانوس رفاقت روشن نیست

 نترس از هجوم حضورم

 چیزی جز تنهایی با من نیست


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل سه شنبه 84 اردیبهشت 6  ساعت 7:48 عصر

کردند ننگ و زشت
دیدیم ظلم و جور
گفتند سرنوشت
گفتیم سرنوشت


این رسم آدمیست
این رانده از بهشت
هر آنچه خواست کرد
با نام سرنوشت


با من خطا نمود
بی عشق و بی وفا
بد ذات و بدسرشت


گفتم چنین ستم
با من روا نبود
گفتا نه از من است
ایزد چنین نوشت!
***
این رانده از بهشت
هر آنچه خواست کرد
با نام سرنوشت
***
وقتی که شب رسید
زخم سه تیغ دوست
دیرینه یار را
در جای کشته بود


انصافتان کجاست؟
آیا چنین سترگ
این قصه های تلخ
ایزد نوشته بود؟؟


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل سه شنبه 84 اردیبهشت 6  ساعت 7:34 عصر

تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من,از آوردن برق امیدی در نگاه
 
من,از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است
 
تو میدانی وهمه میدانند که شکنجه دیدن بخاطر تو,زندانی کشیدن برای تو و رنج بردن بپای تو
 
تنها لذت بزرگ زندگی من است.از شادی توست که من در دل می خندم واز امیدهای توست که
 
برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در
 
ریه هایم احساس می کنم
 
نمی توانم خوب حرف بزنم,نیروی شگفتی که در زیر این کلمات ساده و جمله های ضعیف
 
وافتاده,پنهان کرده ام دریاب,دریاب
 
من تو را دوست دارم به اندازه ی همه ی زندگی ام و همه ی روزها و شبهای زندگی ام,هر
 
لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت می دهند.شاهد بوده اند و شاهد هستند من تو را دوست
 
دارم,آزادی تو مذهب من است و خوشبختی تو عشق من است و آینده ی تو آرزوی من است

  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل سه شنبه 84 اردیبهشت 6  ساعت 7:32 عصر

اونی که تو یه جای کوچیک و تو یه زمان کوتاه به وجود می آد ، عشق نیست

اون کسی که میره تا عاشق بشه ، به عشق نمی رسه

عشق باید خودش بیاد

اون پسر یا دختری که منتظره تا مثلا عصری از خونه بره بیرون

تا یکی رو بینه یا یکی بیاد طرفش تا عاشق بشه

و بعدش بشینه تو اتاق و نوار بذاره و گریه کنه

دنبال عشق نمی گرده

می خواد بازی کنه

می خواد بگه که من مثلا بزرگ شدم

عشق یه چیز کور نیست

عشق باید روشن باشه

عشق از سر ناچاری نیست

عشق باید خودش یه چاره باشه

عشق زمان لازم داره


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل چهارشنبه 84 فروردین 31  ساعت 1:52 صبح

روزی اگر به سراغ من آمد به او بگو :

 من خوب می شناختمش

نامت چو آوازی همِشه بر لب او بود .

حتی زمان مرگ

آن لحظه های پر ز درد و غم و غروب ،

آن بیقرار عشق ،

چشم انتظار دیدن رویت نشسته بود

  

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

 شب در میان تاریکی ، در نور ماهتاب

هر روز در درخشش خورشید تابناک

هر لحظه در برابر آیینه ی زمان

آن دختر سکوت ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته بود.

 

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

 جز تو دلش را به هیچ کس امانت نداد

هرگز خیانتی به دستان تو نکرد

هرگز نگاه پاک و زلال تو را ؛

با هیچ چشم سیاه مستی عوض نکرد

تا آخرین نفس ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته بود .

 

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

افسوس ! دیر شد ؛ ای کاش

کمی زودتر می آمدی .

اما بگو :

 من خوب می دانم

حتی در آن جهان

آن خفته ی خموش ؛

در انتظار دیدن رویت نشسته است .

روزی اگر ....

اما ؛ نه ؛

او  ، دگر هرگز  نمی آید . حالا که رفته


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل چهارشنبه 84 فروردین 31  ساعت 1:47 صبح

ای سایه که مه بر سر دیوار نشاندی

بر گو که نگارم به کجا رفت ؟

با عشق که پرواز نمود؟

گو به کجا رفت؟

ای سایه که هر جا به کنارم بنشینی

گو تا که بدانم که چه بودست گناهم

گو چیست که مستوجب این رنج و عذابم

گو چیست گناهم ؟

خاموش نشستی به کجا می نگری تو

ای سایه ی خود جوش

ای درد فراموش

گو از که بپرسم

که یار سحرم کوش؟

ای سایه ی مدهوش

این درد چه بودست

که بر جان بنهادند

این مردم نا لایق بیهوش

ای سایه سکوت از چه گزیدی؟

تو راز و نیازم

گریه هایم

نشنیدی؟

ای سایه بگو باز بگو تا که بفهمم

یارم به کجا رفت؟

با عشق که پرواز نمود ؟

سوی  کجا رفت؟

من هر چه که نازید نیازش بنمودم

جان خود دست گرفته

به فدایش بنمودم

گو بهر چه آمد ؟

جان برد

ولیکن به کجا رفت؟

گو ، باز بگو ،

گو که چرا رفت ؟

آه

یارم به کجا رفت ؟


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل چهارشنبه 84 فروردین 31  ساعت 1:39 صبح

زندگی خط به خط پایین می رود.
و تو خط به خط دورتر !

خط به خط
من،
مرده های متعفن!
چقدر نزدیکیم...
می ترسم گریه ام از قبرستان شروع شود.
می ترسم از قبرستان به خانه ....آه...قبرستان به خانه...
من هرگز باز نمی گردم!! 
مرگ و قطار...آه آناکارنینای مأیوس و معصوم من!!!!
حتی فکرش هم درد آور است!
چقدر از تولستوی بدم می آید.
سوت متعفن!!!
سوت متعفن
،
می گوید بیا...
من آمدم...بیا....می خواهیم همدگر را در آغوش بکشیم....بیا....
بیا...دستانت را باز کن ،در مقابلم بایست...
می خواهم تنت را....ذره ذره ی تنت را...‌
سفتی پستان هایت را...
و سپیدی بازوانت را،
سوتم را که شنیدی ،
مرا نگاه کن و دستانت را ....


منتظرت می مانم نه؟


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل چهارشنبه 84 فروردین 31  ساعت 1:35 صبح

دورترین من بیا؛ خسته شدم ز فاصله

کاین تن بی رمق دگر، می نرسد به قافله

بین تولد واجل، هست دوباره ام جدل

می نشود جدال حل، تا نکنی مداخله

آینه ضرب در غضب، حاصل جمع خون وشب

محض محال ای عجب،هردوسر معادله

سینه بیار وحس ببر ، چشم بیار وجان بخر

یکسره سود شد تورا ، مایه این معامله

لشگر سایه ها کنون ، منتظرند پشت در

گر ببرند این غزل ، با که کنم مغازله

باز گسیل کرده ای، سیل سکوت سوی من

سد بشوم مقابلت ، یا نکنم مقابله؟

باز نگاه می کنم، چرکنویس این غزل

تا ببرم دوباره حظ، از هیجان حاصله

در دل کوچه دوره گرد ،باز هوار می زند:

آی که خوب می خرم ، کاغذ شعر باطله!


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل چهارشنبه 84 فروردین 31  ساعت 1:33 صبح

یک باغ و یک پرنده

آوازهای تکرار

دوشیزگان گریان

سیلابهای باران،

                      یعنی:خدانگهدار!

بی تابی زمستان

درپشت شیشه ی دی

دیوانگان عاشق،

درخیسی دوچشمت

جاری ترین ترنم

تنهایی وهلاکت

تصویر ماه دررود

آوازهای مطرود

              بی انتها ونابود...

دیواره های وحشت

افسانه های بومی

تردید لحظه ی مرگ:

اسطوره ی نجومی

 *

معشوقه های برفی

دوشیزگان دی ماه

گیسو گشوده درباد

معشوقه های برفی:

تندیس یک برودت،

درلحظه های پاک و ،

روحانی دو انسان

معشوقه های برفی:

باقلبهایی ازیخ

تصویرهایی ازهیچ

*

معشوقه های برفی:

خورشیدهای قاتل

ذوب مدرج عشق

آغازرخوت دل

*

معشوقه های برفی

تصویرهای مبهم:

                 - یک قرن بی قراری

تنهاگریز ودهشت

-          نسل قمارگیسو

-          نسل قماراحساس

-          نسل قمارانسان

-          نسل فراری ازنور

-          لیلاجهای میرا

تصویری ازبهاران،

پشت قمارباران،

بازنده یا برنده:

                یک باغ ویک پرنده...

 


  نظرات شما  ( )

مطالب زیر توسط   آیدین   نوشته شده است!

عنوان متن غزل چهارشنبه 84 فروردین 31  ساعت 1:29 صبح

قدیما شبا که بارونی می شد
عاشقا دست می دادن به دست هم

می زدن از توی خونه ها بیرون
خیس بارون می شدند و مست هم

 

قدیما شبا که بارونی می شد
وقت عشقای خیابونی می شد

 

زیر نور برق چشم عاشقا
شب کوچه ها چراغونی می شد

 

قدیما شبا که بارونی می شد
آسمون رنگ محبت می گرفت

حریف رقص جوونا نمی شد
غرولند پیرمردای خرفت

 
قدیما شبا که بارونی می شد
مال هم می شد دلای زن و مرد

خدای  قشـنگ  عشـق  و زندگی
خدای نفرت و مرگو دک می کرد

 

قدیما سرخی سرخاب نمی خواس
لب  مـهربون  و  گونه های  ناز

شکما گرسنگی نمی کشید
مال فیلم و قصه بود درد نیاز

قدیما پاسبونای چار شونه
دشمن عشق و قشنگی نبودن

جوونا صادق و بی ریا بودن
پی تزویر و دو رنگی نبودن

 

قدیما مهربونی گناه نبود
تن زیبایی خاکستر نمی شد

کسی میخونه رو ویرون نمی کرد
مسجدا لونه و سنگر نمی شد

 

قدیما خیلی چیزا قشنگ بودن
رو لب پیر و جوون ترانه بود

شعر عاشقونه توقیف نمی شد
واسه بوسه همیشه بهانه بود

اما حالا دورة شرم وریاس
فک نکن رسم قدیمی باقیه

دیگه عاشق زیر بارون نمی یاد
 بارونای  شـهر  ما  شلاقیه


  نظرات شما  ( )

   1   2   3   4   5   >>   >
 

Powered by : پارسی بلاگ
Template Designed By : MehDJ