مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
غرل
|
چهارشنبه 83 اسفند 26 ساعت 4:18 صبح |
تنم را تب می گیرد. و چشمانم را، چیزی شبیه اشک...
تو می دانی و من.
تنم را تب می گیرد... و پشت بام خانه انقدر بالا می رود، که غارتگران حریص ، و تکاپوی پیش از مرگشان را می بینم...
تنم را تب می گیرد و بازوانم، از بوسه های مدام، گرم می شود... جدا از هیاهو...، من به آتش زیر پشت بام نمی اندیشم، و تکاپوی مرگ آسای آن پایین را نمی بینم...
من بوسه ها را لمس می کنم، رطوبت اشک ها را حس می کنم و زنگ آخرین سوالی که نمی پرسم ، آزارم می دهد، زنگ مکرر حرفی که نمی گویم...
تو می دانسته ای و من؟
|
 |
نظرات شما ( ) |
|
|