مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
غزل
|
یکشنبه 84 فروردین 21 ساعت 12:52 عصر |
دهان گشوده به گفتار، انزوایش را
ولی نمی شنود هیچ کس صدایش را
نشد تکان بدهد دست را زمان وداع
نشد تمام کند شعر ماجرایش را
مترسک است : کلاهی و چند تکه لباس
نسیم کوچکی آشفته ادعایش را
دو تکه چوب برایش به جای می ماند
اگر بگیری از اندام او ردایش را
شبیه آ ینه از یاد برده هرچه که بود
اگرچه خاطره پر می زند هوایش را
خبر ندارد از آنجا که پیشتر بوده ست
و شخم کرده زمان خط رد پایش را
برای اینکه نداند چگونه می گذرد
برای اینکه نبینند هایها یش را
کلاغهای سیاه ! این کسی که می بینید
مترسک است . در آرید چشمهایش را
|
 |
نظرات شما ( ) |
|
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
غزل
|
یکشنبه 84 فروردین 21 ساعت 12:47 عصر |
گفتم نگاه مردم اینجا عجیب نیست؟ گفتی: فقط نگاهِ شقایق غریب نیست!
حالا که عطر لاله و گل هم تقلّبیست احساس لمس عاطفه غیر از فریب نیست
وقتی خدا هم از دل خود ناله میکند شبلرزههای گریة آدم عجیب نیست
دیگر برای شوکتِ دریا غزل نباف! موجی که در هوای تو یخ زد نجیب نیست
بس کن عزیز! فاجعه از جای دیگر است تحریمِ زندگی فقط از ننگِ سیب نیست
میخوانم از نگاهِ پر از اضطراب تو حتّی برای کشتنمان هم صلیب نیست
|
 |
نظرات شما ( ) |
|
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
غزل
|
یکشنبه 84 فروردین 21 ساعت 12:43 عصر |
صد تا غزل گفتم برایت ؛ آخرش چه ؟ گیرم تو را من بی نهایت ..... آخرش چه ؟
در جاده های پیچ و خم دار و مه آلود گیرم بیایم پا به پایت ؛ آخرش چه ؟
گیرم که بازی کردی و من را نشاندی رو صندلی سینمایت ؛ آخرش چه ؟
این قصه آخر دارد اصلا ؛ یا ندارد ؟ ها ؟! در نمی آید صدایت ؛ آخرش چه ؟
گیرم رمان عشقی ما آخر سر پایان بگیرد با جنایت ؛ آخرش چه ؟
یا خودکشی ؛ یا انتقامی احمقانه گیرم نشستم در عزایت ؛ آخرش چه ؟
……...
من خسته ام ؛ حال غزل گفتن ندارم گیرم غزل شد ماجرایت ؛ آخرش چه ؟؟؟؟؟؟...
|
 |
نظرات شما ( ) |
|
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
غزل
|
یکشنبه 84 فروردین 21 ساعت 12:39 عصر |
«انکحتُ...» عشق را و تمام بهار را ! «زوّجتُ...» سیب را و درخت انار را !
«متّعتُ...» خوشهخوشه رطبهای تازه را گیلاسهای آتشی آبدار را !
«هذا موکّلی...»: غزلم دف گرفت، گفت: تو هم گرفتهای به وکالت سهتار را !
«یک جلد...» آیهآیة قرآن! تو سورهای! چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !
«یک آینه...» به گردن من هست... دست توست، دستی که پاک میکند از آن غبار را
«یک جفت شمعدان...»؟! نه عزیزم! دو چشم توست که بردریده پردة شبهای تار را !
مهریّة تو چشمه و باران و رودسار بر من بریز زمزمة آبشار را !
«ده شرطِ ضمنِ...» ده؟! ... نه! بگویید صد! ... هزار! با بوسه مُهر میکنم آن صدهزار را !
لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده پس خط بزن شرایط دیوانهوار را ! (1) □ این بار من به بوسهات افطار میکنم خانم! شکستهای عطش روزهدار را !
|
 |
نظرات شما ( ) |
|
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
مطالب زیر توسط آیدین نوشته
شده است!
غزل
|
سه شنبه 84 فروردین 16 ساعت 3:53 عصر |
کفش هایم کو چه کسی بود صدا زد : سهراب؟ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه ، و شاید همه مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد بوی هجرت می آید بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی ، عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یک ابر دلم می گیرد وقتی از پنجره می بینم حوری - دختر بالغ همسایه - پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند
چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش آسمان تخم گذاشت و شبی از شب ها مردی از من پرسید تا طلوع انگور ، چند ساعت راه است ؟ باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن من جا دارد ، بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک نفر باز صدا زد : سهراب کفش هایم کو؟
|
 |
نظرات شما ( ) |
|
|